
سیاست خارجه امریکا در نیم قرن گذشته عمدتا در تقابل دو نظریه اصلی لیبرال و رئال تعریف شده است. نظریه لیبرال که بر ساختارهای چندجانبه بین المللی تاکید دارد، اشاعه لیبرال-دموکراسی را ولو با مداخلات نظامی مجاز میشمارد، در حالیکه نظریه رئال مبتنی بر منافع ملی کشورها تعریف شده و دولتها را مهمترین بازیگران روابط بین الملل محسوب میکند. جنگ امریکا و عراق صدام حسین نقطه عطف چرخش نگاه در وزارت خارجه از لیبرالیسم به رئالیسم بین الملل بود. دولت دوم ترامپ بنا دارد با تحدید معاهدات، پروژه ها و سازمانهای بین المللی واقعگرایی را در سطحی بالاتر در روابط خارجه ایالات متحده تثبیت کند. سطحی که در آن رقابت بین قدرتهای بزرگ جایگزین تصمیم گیری بر اساس نظم حقوقی لیبرال در شوراهای مختلف خواهد شد.
در خاورمیانه با منظور کردن محورهای عقیدتی به جای دولت-ملتها میشود سایه بازی بزرگان جهانی تحت پرتوهای این آیین جدید را دقیقتر تعقیب کرد. محور سلفی (سعودی و امارات متحده) که بر جنبشهای فراملّی نظیر داعش و القاعده تکیه دارد، از مدتها قبل سپر انداخته و باجگزار دولت ترامپ شده است. محور مقاومت (به سرکردگی ایران) هم که بر گروههای فروملّی نظیر حوثی و حزب الله استوار است، ملتماسانه چشم انتظار تایید چین و حمایت روسیه برای بقاست. محور اخوانی (ترکیه و قطر) که پروژه هایی در مقیاس ملّی (نظیر مصر و سوریه) را تعقیب میکند، بیشترین شانس را در تطابق با نگاه جدید دارد. توفیقات اخیر سیاست خارجه ترکیه را از این منظر بهتر میتوان درک کرد.
در تناظر با رقابتهای قدرتهای بزرگ در منطقه، حکومت آینده ایران ناگزیر از تمایل به نوعی ملّی گرایی، کمرنگ کردن حمایت از نیروهای نیابتی و همپیمانی با یکی از قطبهای قدرت جهانی است. نیروهای افراطی دست راستی، ایرانشهرگرایی زیر سایه شاه وابسته به اسراییل را به عنوان آلترناتیو ملّی معرفی خواهند کرد. در صورتی که نیروهای معتدل چپ، راست و مذهبی نتوانند زیر چتر فراگیر فدرال-دموکراسی همگرا و با بلوک قدرت دموکرات جهانی همپیمان شوند، تداوم فاشیسم با نام جمهوری اسلامی، سلطنت مطلقه یا جمهوری رجوی اجتناب ناپذیر خواهد بود چرا که امریکا به عنوان اصلی ترین بازیگر منطقه یک دیکتاتور وابسته را تا استیلای کامل یک نظم سرکوبگر به تشتت نیروها و هرج و مرج داخلی ترجیح میدهد؛ مشابه پروژه ای که با اشرف غنی تا تسلط طالبان پیش برد.
#دموکراسی