دیپلماسی؛ ابزار برابری، یا ابزار زیست نابرابر - صدرا عبدالهی

صدرا عبدالهی

دیپلماسی هنر مدیریت است، نه تحقق برابری. هنر آن در توانایی نگه داشتن شکاف‌ها در حد قابل‌تحمل، مهار تنش‌های همزمان و بازتوزیع محدود قدرت نهفته است. پرسش بنیادین سیاست جهانی امروز دیگر نه بر سر برابری، بلکه بر سر چگونگی زیستن در دل نابرابری و جلوگیری از فروپاشی نظم است.

پیش‌گفتار:

این مقاله کوششی است برای بازاندیشی در یکی از بدیهی‌ترین پیش‌فرض‌های عرصه دیپلماسی: این تصور که مذاکره تنها زمانی معنا دارد که شرایط برابر میان طرفین فراهم شود. و‌ معمولاً کشوری که خود را در شرایط نابرابر احساس می‌کند، بر این خواست تأکید می‌کند و آن را پیش‌شرط گفت‌وگو قرار می‌دهد؛ همان‌گونه که همواره در روابط و مذاکره‌های ایران و آمریکا شاهد این موضوع هستیم. اما متن حاضر این بداهت را به پرسش می‌کشد و استدلال می‌کند که دیپلماسی اساساً نه برای ایجاد برابری، بلکه برای مدیریت نابرابری ساخته شده است. در جهانی که قدرت هرگز به‌طور مساوی توزیع نمی‌شود، مذاکره بیش از آنکه به معنای تحقق توازن باشد، هنر پذیرش شکاف‌ها و تبدیل آن‌ها به امکان گفت‌وگوست. به همین دلیل، این مقاله نه صرفاً نقدی بر دیپلماسی معاصر، بلکه پیشنهادی نظری است برای بازاندیشی در خود مفهوم دیپلماسی؛ تلاشی برای آنکه گفت‌وگو را نه ابزار برابری، که ابزار زیست در نابرابری ببینیم.

دیپلماسی، در ظاهر خود، زبانی برای گفت‌وگو و پیشگیری از خشونت عرضه می‌شود. اما اگر پرده‌ی رسمی کنار زده شود، روشن می‌گردد که جوهر دیپلماسی نه تولید برابری، بلکه مدیریت نابرابری است. این گزاره ساده به نظر می‌رسد، اما در عمق خود یک چرخش معرفتی بنیادین را آشکار می‌سازد. دیپلماسی، از منظر فلسفی، نه عرصه‌ی همترازی، که فنون مهار و تعویق شکاف‌هاست؛ نه تولید عدالت، که مدیریت واقعیت نابرابر قدرت‌ها. همین واقعیت است که هر کنش دیپلماتیک را در لحظه‌ای دائم میان امکان و محدودیت قرار می‌دهد، جایی که تصمیم‌ها نه بر پایه‌ی برابری، بلکه بر اساس پذیرش و مدیریت تفاوت‌ها شکل می‌گیرند.

سنت فلسفه‌ی سیاسی مدرن از آغاز چنین تناقضی را درک کرده بود. هابز وضعیت طبیعی انسان‌ها را مملو از برابری در توانایی‌ها تصویر کرد، اما همین برابری در توانایی کشتن یکدیگر، ضرورت وجود قدرتی مطلق را نشان داد تا بتوان صلح برقرار کرد. برابری در دیدگاه هابز تنها نقطه‌ی عزیمت بود و نه غایت سیاست. لاک نیز بر برابری طبیعی انسان‌ها تأکید داشت، اما مالکیت خصوصی و ضرورت حفاظت از آن نابرابری‌های جدیدی ایجاد می‌کرد و دولت به‌عنوان وسیله‌ای برای مهار این نابرابری‌ها وارد عرصه شد. روسو، با وجود تمرکز بر منشأ اجتماعی نابرابری، نشان داد که ورود انسان به سیاست اجتناب‌ناپذیر است و نابرابری ساختاری پدید می‌آید، حتی اگر ابتدایی‌ترین حقوق طبیعی رعایت شده باشد. درس این سنت کلاسیک روشن است: سیاست، خواه در سطح دولت، خواه در مقیاس بین‌المللی، همواره بر دوگانه‌ای متناقض بنا شده است؛ برابری در مقام فرض و نابرابری در مقام تحقق.

این تناقض در عرصه‌ی جهانی صورت دیگری به خود می‌گیرد. اگر درون دولت‌ها لویاتان می‌تواند قدرت را متمرکز کند و تعادل نسبی ایجاد کند، در سطح بین‌المللی هیچ لویاتانی وجود ندارد. نابرابری میان دولت‌ها دائمی است و دیپلماسی در این فضا معنا می‌یابد، نه برای برابری، بلکه برای مهار، تعدیل و تثبیت این شکاف‌ها. کانت در رساله‌ی صلح پایدار به فدراسیونی از دولت‌های آزاد اشاره می‌کند، اما آشکار است که این فدراسیون هرگز بر پایه‌ی برابری مطلق شکل نمی‌گیرد، بلکه بر نظم نسبی و مهار جنگ بنا می‌شود. رئالیست‌ها، از مورگنتاو تا امروز، قدرت را ذاتاً نابرابر می‌دانند و دیپلماسی را هنر موازنه‌ی این نابرابری‌ها. لیبرال‌ها در تلاشی موازی، با ایجاد نهادها و قواعد حقوقی، می‌کوشند نابرابری را مهار کنند، اما این نهادها نیز دیر یا زود بازتاب همان نابرابری‌اند که قرار بود بر آن غلبه شود. حتی جان رالز، با همه‌ی تلاش نظری‌اش برای تعمیم عدالت، ناچار شد بپذیرد که جهان میان «مردمان لیبرال» و «غیرلیبرال» تقسیم می‌شود و عدالت گزینشی باقی می‌ماند.

چنین چشم‌اندازی بازتعریف دیپلماسی را الزامی می‌سازد. دیپلماسی در جوهر خود، تکنیک مدیریت نابرابری است. شکاف‌های سیاسی میان دولت‌ها، شکاف‌های اقتصادی میان دارندگان و محرومان از منابع، و شکاف‌های نمادین میان دولت‌هایی که مشروعیت می‌یابند و آن‌هایی که به حاشیه رانده می‌شوند، از طریق دیپلماسی تثبیت و تنظیم می‌شوند. احترام نمادین، گاه جایگزین قدرت واقعی می‌شود و امکان همزیستی را فراهم می‌آورد، درست همان‌گونه که در مناسبات انسانی، احترام نمادین گاه بیش از توان مادی معنا دارد.

نهادسازی جهانی، به ظاهر حامل زبان برابری و عدالت است، اما در عمل بخشی از همان تکنیک مدیریت نابرابری‌هاست. سازمان‌های بین‌المللی، کنوانسیون‌ها و پیمان‌ها، با ساختارهای رسمی و حقوقی، شکاف‌ها را تثبیت می‌کنند؛ حق وتو، نمایندگی نامتناسب، و انحصار منابع، همگی ابزاری برای بازتوزیع تنش‌هاست و نه تحقق عدالت. دیپلماسی، در این چارچوب، بیش از آنکه زبان گفت‌وگو باشد، هنر تولید و حفظ تعادل میان قدرت، منابع و مشروعیت است.

در جهان مدرن، نابرابری‌ها دیگر صرفاً سیاسی و اقتصادی نیستند. فناوری‌های نوین، داده‌ها و بحران‌های زیست‌محیطی، لایه‌های تازه‌ای از نابرابری را شکل داده‌اند که دیپلماسی سنتی را با چالشی بی‌سابقه روبه‌رو کرده است. شکاف تکنولوژیک در دسترسی به هوش مصنوعی و زیرساخت‌های دیجیتال، شکاف داده‌ای و کنترل اطلاعات، و توزیع نابرابر هزینه‌های بحران اقلیم، همگی ضرورت بازتعریف ابزارها و روش‌های دیپلماتیک را نشان می‌دهند.

دیپلماسی، در این شرایط، هنر تعویق است. تعویق جنگ، تعویق فروپاشی، تعویق بحران‌های پیچیده و چندلایه. هرجا که تکنیک‌های دیپلماتیک موفق عمل می‌کنند، تنها تعلیق بحران را شاهدیم، نه حل آن. شکست این تکنیک‌ها، همواره با انفجار تنش‌ها، جنگ یا فروپاشی نظم همراهاست.

روابط انسانی و روابط بین‌الملل، هرچند مقیاس متفاوت دارند، ساختار مشابهی دارند. احترام نمادین و مشروعیت، در هر دو سطح، شرط ادامه تعامل‌اند. در روابط فردی، مشروعیت اجتماعی گاه از توان واقعی مهم‌تر است؛ در روابط بین‌الملل نیز مشروعیت یک دولت یا بازیگر گاه بر توانایی مادی آن مقدم می‌شود. این شباهت نشان می‌دهد که دیپلماسی، همان‌گونه که روانشناسی روابط فردی را تنظیم می‌کند، روابط جهانی را نیز مدیریت می‌کند؛ نابرابری‌ها را نه از میان می‌برد، بلکه تثبیت و تنظیم می‌کند.

فلسفه قدرت و دیپلماسی در جهان مدرن به هم تنیده‌اند. قدرت شبکه‌ای، پراکنده و درونی‌شده است؛ بازتولیدشده از طریق نهادها، قواعد و ادراک جمعی. دیپلماسی ابزار مدیریت این شبکه است؛ نه ابزار اخلاقی و نه ابزار عدالت، بلکه تکنیکی برای استمرار امکان تعامل و بقای نظم. موفقیت یا شکست دیپلماسی بر اساس استمرار تعامل و مهار بحران سنجیده می‌شود، نه بر اساس تحقق عدالت.

شکاف‌های تکنولوژیک، داده‌ای و زیست‌محیطی، این مدیریت را پیچیده‌تر کرده‌اند. فناوری‌های انحصاری، تمرکز داده و تغییرات اقلیمی، مرزهای کلاسیک قدرت را جابه‌جا کرده‌اند و ساختارهای دیپلماتیک باید خود را با این واقعیت تطبیق دهند. دیپلماسی مدرن، شبکه‌ای چندسطحی از تعامل میان قدرت، منابع، دانش و مشروعیت است که همه‌ی لایه‌های نابرابری را همزمان مدیریت می‌کند.

دیپلماسی هنر مدیریت است، نه تحقق برابری. هنر آن در توانایی نگه داشتن شکاف‌ها در حد قابل‌تحمل، مهار تنش‌های همزمان و بازتوزیع محدود قدرت نهفته است. پرسش بنیادین سیاست جهانی امروز دیگر نه بر سر برابری، بلکه بر سر چگونگی زیستن در دل نابرابری و جلوگیری از فروپاشی نظم است.

سیاست‌مداران و دیپلمات‌ها باید این واقعیت را دریابند: دیپلماسی موفق بر پایه مدیریت و مهار نابرابری‌ها استوار است، نه برابری مطلق. هر تصمیم، هر توافق و هر مذاکره، به‌مثابه یک تکنیک بازتوزیع و تثبیت شکاف‌ها باید تحلیل شود. این تحلیل باید همه‌جانبه باشد؛ شامل قدرت نظامی و اقتصادی، فناوری و اطلاعات، محیط زیست و مشروعیت نمادین، و تعامل میان همه‌ی این لایه‌ها.

فهم این واقعیت شرط لازم برای استمرار تعامل و بقای نظم جهانی است. دیپلماسی نه وعده عدالت می‌دهد، نه امکان برابری؛ بلکه امکان زیستن در جهانی ذاتاً نابرابر را حفظ می‌کند. هنر آن، مدیریت پیچیده نابرابری‌ها، تعویق بحران‌ها و ایجاد امکان تعامل است. پرسش بنیادین سیاست امروز، نه بر سر برابری، بلکه بر سر توانایی زندگی و تعامل در دل نابرابری است؛ توانایی‌ای که دیپلماسی به‌طور مستمر بازتولید می‌کند.

کلیدواژه‌ها