سیاست بدن، سیاست رقص: ستیز با فرهنگ مردم در آذربایجان و بازشناسی «حکیمه غفوری» بهمثابه تیپشناسی مخالفان رقص و هنر مردمی.
و نیم نگاهی به حق تجربه تئاتر برای طبقات محروم و انحصارزدایی از تماشای طبقه متوسط.
احد وکیلی
در تاریخ فرهنگ آذربایجان همیشه شکافی عمیق میان پویایی زیسته مردم و دستگاههایی وجود داشته که میکوشند این پویایی را مهار کنند. در این شکاف، رقص، موسیقی، و هنرهای نمایشی نهفقط ابزار سرگرمی، بلکه قلمروی مقاومت و حافظهی جمعی بودهاند. پدیدهای که در سالهای اخیر در تبریز دیده میشود ــ مقاومت سازمانیافته برخی نیروهای سیاسی-ایدئولوژیک علیه رقص و موسیقی ترکی ــ تنها یک نزاع سلیقهای نیست، بلکه نشانهای از کشمکش هویتی، طبقاتی و سیاسی در بستر مدرن است. در این مقاله، «حکیمه غفوری» را بهعنوان یک تیپ جامعهشناختی بررسی میکنم؛ نه لزوماً یک شخص حقیقی، بلکه تصویری از رگهای از محافظهکاری ایدئولوژیک که در تبریز امروز صدای پررنگی یافته است. این تیپ، در روایتهای محلی، به اقداماتی همچون کارشکنی در برنامههای هنری، مخالفت با حضور زنان هنرمند، و حتی مداخله در نمادهای شهری نسبت داده شده و صورتبندی فرهنگی قابل تأملی را پیش روی پژوهشگر قرار میدهد.
در هفتههای اخیر که اجرای نمایشی «کوراوغلو» در تبریز با استقبال گسترده شهروندان مواجه شد، حضور زن آشیق روی صحنه ــ که یادآور یکی از ریشهدارترین سنتهای شفاهی آذربایجان است ــ بار دیگر آتش مناقشه دیرینه را شعلهور کرد. زن آشیق، حامل بخشی از حافظه موسیقایی و اسطورهای این سرزمین است؛ حضور او در روایت کوراوغلو نه نوآوریِ فرنگی، بلکه بازگشت به نخستین لایههای فرهنگ عامه است. با این حال، برخی چهرههای وابسته به جریانهای محافظهکار محلی، از جمله تیپهایی نظیر «حکیمه غفوری»، این حضور را نوعی «انحراف فرهنگی» معرفی کردند. این تقابل نه بر سر تکنیک موسیقایی، بلکه بر سر حق مردم برای داشتن بدن، صدا و حافظه خود است.
در سطح رسمی نیز این مقاومت بازتاب یافت. رییس برکنار شده صداوسیمای تبریز ــ که در روزهای گذشته سخنانی علیه رقص آذربایجانی بر زبان آورد ــ حلقه دیگری از همین زنجیر است. او همان الگوی فکریای را بازتولید میکند که سالهاست در آذربایجان بهصورت چراغخاموش عمل میکند: حذف تدریجیِ عناصر هویتی مردم تحت عنوان «حفظ ارزشها». این الگو، از ممنوعیت پوشش رقصندگان تا تقلیل هنر آشیقی به محتوای تزیینی در رسانه، مدام صورتهای تازهای یافته است. در چنین دستگاه فکریای، رقص و موسیقی ترکی ــ که حادثه نیست، بلکه لایههای تودرتو از تاریخ، اسطوره و زیست روزمره است ــ باید یا رام شود یا در حاشیه بماند.
اما ریشه این تنش کجاست؟ جامعهشناسی فرهنگی، برای توضیح چنین تقابلی، از مفهومی استفاده میکند به نام «انباشت نمادین». فرهنگ آذربایجان انباشتی تاریخی از نمادهایی دارد که بر بدن، فضا، و کنش روزمره نقش بستهاند: رقص یالی، موسیقی عاشیقی، مقامهای محلی، و حتی نمادهایی چون تخممرغهای شاهگؤلو. این نمادها دارای نوعی سرمایه فرهنگیاند؛ سرمایهای که مستقل از قدرت سیاسی تولید شده و به همین دلیل برای ساختارهای ایدئولوژیکِ کنترلگرا ناخوشایند است. روایتهای محلی میگویند برخی چهرههای محافظهکار، در گذشته در برچیده شدن همین تخممرغهای نمادین شاهگؤلو ــ که برای مردم تبریز یادآور نوروز و شادی جمعی بود ــ نقش داشتهاند. فارغ از صحت یا عدم صحت این روایتها، نفس وجودشان نشان میدهد مردم تبریز چگونه یک الگوی رفتاری را تشخیص داده و بازنمایی کردهاند: حذف نمادهای شادی.
هنگامی که مردم شهری، یک کنش سیاسی را چنین تفسیر میکنند، جامعهشناس باید بهجای تمرکز بر فرد، به سرشت ساختار توجه کند. ساختاری که در چهار دهه گذشته وظیفهاش مهار بدن، مهار شادی و مهار حافظه تاریخی بوده است. بدن رقصان، برای این ساختار تهدیدآمیز است چون بدن، زبان پیشاسیاسی مردم است؛ زبان آزادی و زیست ملموس. رقص آذربایجانی، برخلاف رقصِ نمایشی مدرن، صرفاً حرکت بدن نیست، بلکه روایتگری است. در یالی، دایرهای از بدنها شکل میگیرد که ریشه در آیینهای باستانی دارد؛ آیینی که خود مردم، بدون نیاز به نهاد رسمی، آن را زنده نگه داشتهاند. همین استقلال، برای جریانهای کنترلگرا تحملناپذیر است.
در جامعهای مانند تبریز، که حافظه جمعیاش با دالهایی چون «چایخانه»، «استاد-شاگردی»، «آشیق»، «طوی»، «قارا باغ» و «قاراداغ» گره خورده، هنر مردمی تنها هنر نیست؛ شناسنامه اجتماعی است. مخالفت با این هنر، مخالفت با شناسنامه مردم است. وقتی یک عضو محافظهکار شورای شهر، یا یک مدیر رسانه دولتی، در برابر رقص و موسیقی آذربایجانی میایستد، این کنش برای مردم معنایی فراتر از یک دعوای اداری دارد. مردم این رفتار را بخشی از همان الگوی طولانیِ «دیگرسازیِ فرهنگ آذربایجان» میفهمند؛ الگویی که در سیاست، رسانه، آموزش و شهرسازی نیز دیده میشود.
جامعهشناسی فرهنگی نشان میدهد که ستیز با هنرهای مردمی، اغلب با دو انگیزه توجیه میشود: یکی «اخلاقگرایی گزینشی» و دیگری «هژمونی نمادین». اخلاقگرایی گزینشی یعنی انتخاب چند عنصر فرهنگی و برچسبگذاری آنها بهعنوان ناهنجار، بیآنکه معیار اخلاقی ثابت یا قابل دفاعی وجود داشته باشد. هژمونی نمادین یعنی تلاش برای جایگزینی نمادهای بومی با نمادهای حکومتی. هر دوی این سازوکارها در تبریز، طی سالهای اخیر، در مورد رقص و موسیقی مشاهده شدهاند. همینکه زن آشیق روی صحنه حضور پیدا میکند و با استقبال ایستاده تماشاگران روبهرو میشود، این هژمونی به چالش کشیده میشود. اینجا نزاع، نزاع بر سر تعریف «زندگی خوب» است.
در مقابل، مقاومت مردمی علیه حذف نمادهای فرهنگی، نوعی کنشگری هویتی است. واکنش شدید شهروندان تبریز به سخنان رییس سابق صداوسیما درباره رقص آذربایجانی، یا روایتهای انتقادی درباره مداخلات برخی اعضای شورا، نه واکنشهای احساسی، بلکه دفاع از «حق شادی جمعی» است. شادی، در جامعهشناسی، نه یک وضعیت روانی، بلکه شکلی از بازتولید همبستگی اجتماعی است. شادی جمعی در آذربایجان، غالباً در قالب رقص و موسیقی رخ میدهد؛ از همینرو حذف آنها بهمعنای تضعیف پیوندهای اجتماعی است.
مخالفت با زن آشیق در نمایش کوراوغلو، جنبه دیگری از همان نزاع است: نزاع با «بدن زنِ بیانگر». زن آشیق حامل صدایی است که در تاریخ این سرزمین خاموش نشده، حتی اگر بهطور رسمی کمتر دیده شده باشد. نقش زنان در سنت آشیقی، برخلاف تصور برخی گرایشها، ریشههای تاریخی دارد. حضور یک زن آشیق در اجرای کوراوغلو نه تنها مخالفتی با سنت نیست، بلکه نوعی بازگشت به لایههایی از فرهنگ شفاهی است که دیرتر ثبت شدهاند. این حضور، تداوم تاریخی دارد. کسانی که با آن مخالفت میکنند، معمولاً نه دعوای نظری با هنر دارند و نه نقد زیباییشناختی؛ مسئله آنها برهم خوردن نظم جنسیتی است. بدن زن بر صحنه، بهویژه در قالب هنریِ بومی، توازن قدرتِ مردسالارِ نهادهای محافظهکار را تهدید میکند.
این مقاومت فرهنگی در تبریز، در سالهای اخیر، شکلی تازه یافته: رشد شبکههای اجتماعی و حضور پررنگ نسل جوان، امکان بازنمایی لحظهای از ستم نمادین را فراهم کرده است. هنگامی که نمایشی مانند کوراوغلو، یا کنسرتی کوچک، یا رقص گروهی در مراسم محلی، با کارشکنی روبهرو میشود، فیلم و گزارش آن فوراً به گردش درمیآید. همین گردش، مناسبات قدرت را تغییر میدهد. حافظه جمعی دیگر انحصاری نیست؛ در دسترس همه است. تلاش برای حذف نمادهای فرهنگی، حالا با موجی از نقد، طنز، و روایتگری مواجه میشود. این بازنمایی جدید، محافظهکاران را عصبیتر و مردم را مصممتر کرده است.
با این حال، نباید ماجرا را به دوگانه ساده «مخالف-موافق» تقلیل داد. جامعهشناس باید ببینید این ستیز چگونه در ساختارهای عمیقتر دولت، رسانه، و اقتصاد فرهنگی ریشه دارد. نزاع بر سر رقص، نزاع بر سر مرزهای قدرت است: چه کسی حق دارد بدن را تعریف کند؟ چه کسی حق دارد حافظه را تعریف کند؟ چه کسی تعیین میکند یک نماد فرهنگی «مجاز» است یا «مجرم»؟ این پرسشها، پرسشهای اصلیِ جامعهشناسی فرهنگاند. تیپهایی نظیر «حکیمه غفوری»، صرفاً مجریان یک دستگاه بزرگترند؛ دستگاهی که میخواهد فرهنگ مردم را از زایش و تغییر باز دارد و آن را در چارچوب ایدئولوژی رسمی منجمد کند.
مردم تبریز، در سالهای اخیر، نشان دادهاند که این انجماد را نمیپذیرند. استقبال وسیع از نمایشهای ترکی، کنسرتهای کوچک، جشنوارههای مردمی و حتی احیای نمادهای شهری مانند تخممرغهای شاهگؤلو، گواهی است بر زندهبودن نبض فرهنگ. فرهنگ، نیرویی است که میچرخد، میلغزد، و از لابهلای شکافهای قدرت گذر میکند. هیچ ساختار ایدئولوژیکی، هر چقدر سختگیر، نمیتواند رقص را از پا بیندازد، چون رقص در حافظه جمعی مردم حک شده و به بخشی از زیست روزمره تبدیل شده است.
در نهایت، جامعهشناسی فرهنگی به ما یاد میدهد که این نزاعها نه موقتیاند و نه صرفاً جنجال رسانهای. آنچه در تبریز بر سر رقص آذربایجانی، زن آشیق، یا نمادهای شهری رخ میدهد، بخشی از روند تاریخی طولانیتری است: روند تلاش برای بازتعریف فرهنگ مردم. هر بار که بدنی بر صحنه میچرخد یا صدایی از تار آشیق بلند میشود، این بازتعریف به چالش کشیده میشود. و هر بار که چهرههایی نظیر تیپ «حکیمه غفوری» در برابر آن میایستند، درواقع از هژمونی نمادین نظامی دفاع میکنند که از «بدنِ آزاد» میترسد.
فرهنگ آذربایجان، برخلاف میل مخالفانش، فرهنگی ایستا نیست. قهرمانانی چون کوراوغلو، از سدهها پیش، نماد همین سیالیت بودهاند: مقاومت، تغییر شکل، و ایستادن بر شانههای مردم. این بار نیز مردم تبریز، با حمایت از هنر بومی، نهفقط از یک نمایش یا یک رقص، بلکه از حق خویش بر حافظه و شادی دفاع میکنند. این دفاع، فرای سیاست روزمره، بخشی از روند دیرینهی ملتسازی در آذربایجان است؛ روندی که هیچ تیپ محافظهکاری، هرچقدر صدا بلند، قادر به توقف آن نیست.
مسیر ادامهدار این مناقشه، چشماندازهای مهمی برای آینده فرهنگ در تبریز میگشاید: تقویت نهادهای هنری مستقل، احیای نمادهای شهری، حمایت از حضور زنان در هنرهای نمایشی، و بهرسمیتشناختن رقص و موسیقی آذربایجانی بهعنوان بخش رسمی هویت جمعی. هر قدمی در این مسیر، نهتنها پاسخ به مخالفان فرهنگ مردم، بلکه گامی در جهت تثبیت روایت بومی از مدرنیته در آذربایجان است؛ مدرنیتهای که ریشه در حافظه دارد، نه در نسخههای دستوری.
رونق دوباره هنرهای ترکی در تبریز، نوید بازگشت دوران آشتی میان شهر و فرهنگش است؛ دورانی که در آن بدن، صدا، رقص و شادی مردم نه تهدید، بلکه ثروت و هویت این سرزمین شمرده میشود.
تئاتر و هنر شهری غالباً در اختیار طبقهای است که توان مالی، فراغت زمانی و دسترسی فرهنگی بیشتری دارد. برای بخش بزرگی از طبقات محروم، هنر روی صحنه نه یک «حق» که یک «کالا» شده؛ کالایی لوکس، بیرون از سبد مصرف روزمره. قیمت بلیتها، تمرکز سالنها در نقاط مرکزی و هزینههای رفتوآمد، بسیاری از خانوادهها را از حضور در تجربه زنده هنر محروم کرده است. نتیجه، نوعی جداسازی فرهنگی است؛ شکافی که دقیقاً برخلاف ذات هنر مردمی آذربایجان شکل گرفته، هنری که اساساً از کوچهها، میدانها، آیینها و طویها زاده شده و در دسترس تمام مردم بوده است.
اگر رقص، موسیقی و نمایش قرار است بار دیگر به پیونددهنده شهر و فرهنگش تبدیل شود، هنر باید از انحصار طبقه متوسط بیرون بیاید. این کار به ابتکار جامعه مدنی و به خصوص هنرمندان و کنشگران تئاتر نیاز دارد. آنان بهتر از هر کسی میدانند که هنر فقط بر صحنه سالنهای رسمی زنده نمیماند؛ هنر زمانی تنفس میکند که در محلههای کمبرخوردار هم جریان داشته باشد. ایجاد گروههای سیار نمایشی، اجرای خیابانی، کارگاههای رایگان در مدارس و فرهنگسراهای محلی، و تولید آثار کمهزینه اما پرانرژی میتواند مرزهای مصرف فرهنگی را جابهجا کند. هر بار که یک نمایش در حاشیه شهر اجرا میشود، چراغی در حافظه جمعی روشن میگردد.
مسئله فقط عدالت فرهنگی نیست؛ مسئله «حق دیدهشدن» و «حق تجربهکردن» است. هنرمندان تبریز اگر بتوانند ساختاری مشارکتی میان خود، گروههای داوطلب، فعالان اجتماعی و حتی صاحبان کسبوکارهای محلی بسازند، هنر از حالت کالای لوکس خارج میشود و دوباره به همان چیزی بدل میگردد که در سنت آذربایجان بوده: تجربهای مشترک، جمعی و امکانپذیر برای همه. در چنین چشماندازی، شکوفایی هنر ترکی نه تنها احیای یک هویت، بلکه بازسازی نوعی برابری فرهنگی خواهد بود؛ برابریای که شهر را به تمام شهروندانش بازمیگرداند و فرهنگ را از انحصار بیرون میکشد.