آذربایجان؛ مادر گهواره فروشان یا گهواره مادرفروشان(۱) -داملا دیرنچر

داملادبرنچر

اپیزود یکم: چرا این نوشتار؟

چند روز پیش، نحوه انتساب مالکیت در زبان تورکی را به عزیز فارس زبانی می آموختم که به یادگیری زبان تورکی مایل بود. به او توضیح میدادم که برای مالکیت در زبان تورکی دو پسوند تعلق میگیرد یکی به مالک و دیگری به مملوک و این متفاوت از زبان فارسیست که مملوک یک "کسره" میپذیرد تا مالکیت مالک کامل شود. مثلا معادل کشورِ شاه در زبان تورکی، "شاهین اولکه سی" است که از افزودن پسوندهای "ین" و "سی" به شاه (مالک) و اولکه (مملوک) ساخته شده. به بیان دیگر، انسانی که به تورکی می اندیشد میداند مالکیت دوطرف دارد و آنکه به فارسی می اندیشد تنها یک طرف را دگرگون میکند؛ همانطور که در مثال فارسی ما، یک کسره کافی بود تا کشوری به "شاه" تعلق گیرد. هر چند اگر "اولکه" در تورکی پسوند "سی" نگیرد، شاه با هیچ پسوندی مالک آن نخواهد بود و مشکل شاهان فارس زبان در کشوری ترک زبان از چنین تفاوتهایی در بطن اندیشه ها نشات میگیرد.

عصر همان روز، همان عزیز ویدئوی کوتاهی فرستاد از شخصی که با اختلاط فارسی آمیخته به لهجه تورکی و تورکی تماما فارسیزه شده تلاش داشت آذربایجان را طی مراسمی در آلمان، شش دانگه تقدیم فرزند آخرین شاه مخلوع ایران کند بدون اینکه کوچکترین توجهی به مملوک (آذربایجان) داشته باشد. عزیز فارس زبان از این بدعتهای فرهنگی-زبانی چنان شگفتزده بود که مرتب سوالاتی می پرسید از منش روانی، جایگاه عدالت و برابری و باورهای اخلاقی حضار در آن جلسه. میخواست رگ و ریشه تاریخیشان را بشناسد. کنجکاو بود بداند این جمع و آن حرفها در آن مجلس چه ضرورتی داشته اند. اصلا بود و نبود این نمایش چه چیزی را میخواسته تغییر دهد. منی که جوابهای کوتاهی برای سوالهایش نداشتم تصمیم به نوشتن این نوشتار کوتاه گرفتم تا شاید گوشه ای از ذهن مخاطب جوان را روشن کند.

اپیزود دوم: سیرک مونیخ

مفهوم وطن و دیگر مفاهیم هویتی در ناخودآگاه جمعی مردمان مختلف معمولا جنسیتمند قید شده اند. برای مثال، از وطن در فرهنگ آلمان معمولا به عنوان "سرزمین پدری" یاد میشود که به گونه ای تعلق وطن به جنبه نرینه هویت انسانی را برجسته میکند. در مقابل چنین نگاهی، ترکان آذربایجان هویت تباری خود را مادینه میبینند. از اینرو، وطن، آنایوردو (سرزمین مادری) خوانده میشود و پیشوند آنا (مادر) به دیگر عنصر هویتی این ملت یعنی زبان (آنادیلی) هم تعلق میگیرد. حال آنکه اسلوب تفکر و بصیرت به پدر منسوب میشود طوریکه امثال و حکم، "آتاسوزو" خوانده میشوند. به بیان دیگر، انسان مسئول آذربایجانی از وطن و زبان خود به مانند مادرش مراقبت میکند و در این مراقبه از ابزاری پدرانه (تعقل بر پایه تجربه) بهره میبرد. 

فهم این فرهنگ برای جمعی که وطن را از آن یک مرد و فرزند ارشد ذکورش میداند بسیار سخت خواهد بود. معضل جایی شدت می یابد که آن جمع نه به اخلاق نظامهای پادشاهی ایران متعهد باشد و نه به اصول اخلاقی حکومتهای مدرن. در نظامهای پادشاهی ایران، فرّه ایزدی از نشانگان ویژه شاه است و در حکومتهای مدرن هم مشروعیت حکمرانی از مردم یا نمایندگانشان حاصل میشود. حال آنکه رضا پهلوی نه فرّه ایزدی دارد نه مشروعیت ملّی. پس چرا باید برای چنین فردی که نزدیک نیم قرن حتی حضور فیزیکی در ایران نداشته، مراسمی با آن توصیفات گرفت؟ پاسخ را بیشتر میتوان در مشخصات شخصیتی وی و روانشناسی جمعی حضار پیدا کرد.

آنچنان که از بسیاری بیانات و سکنات ولیعهد مخلوع بر می آید، وی گرفتار خود ویژه پنداری و خشم از مردمیست که وی را از سلطنت محروم کرده اند. از اینرو نه خود را ناگزیر از کسب فضیلت رهبری میبیند و نه در پی تحصیل مشروعیت حکمرانی از مردمیست که او را از تخت سلطنت موعود پایین کشیده اند. چنین فردی که حداقل ارتباط و مناسبات را با مردم ایران نداشته در بهترین حالت، آنان را وسیله ای میبیند برای قبضه قدرت مطلقه. شهوت قدرت در وی بیشتر ناشی از طرحواره "شکست" و اثبات شایستگی خود به مادر و دیگر اطرافیانش است. از اینرو نه اخلاق مقیدش میکند و نه فرهنگ مردمان. روزی جلوی دیوار ندبه به رکوع میرود، دیگر روز دخترش را وادار به سوگند جانشینی میکند، و روز دیگر همراه زنش شده ارتشی متجاوز را تشویق به بمباران ایران میکند. برای او و اطرافیانش فقط قبض قدرت مطلقه مهم است و دیگر هیچ.

در حالیکه قمار وصلت دختر پهلوی با یهودیان و فراخوانهای نافرجام پیاپی وی به آشوب جواب نداد، ارتش اسراییل هم از طرح تغییر رژیم ایران عقب نشست و عکسی از رضا پهلوی در حال اغما وایرال شد. تو گویی رویای سلطنت دست نشانده اسراییل و امریکا فرو ریخته باشد. اطرافیان که از افت روحیه و احتمال خودکشی اعلی حضرت به سنّت خانواده نگران بودند، مراسم مونیخ را ترتیب دادند. مراسمی که سعی شده بود تقلیدی از جشنهای تخت جمشید باشد ولی با سلام نظامی پیرمردهایی بدون کلاه و نشان نظامی، لباس محلی پوشیدن پناهجویان پولی و تورکی حرف زدن پان-ایرانیستهای دوآتشه در میان جمعی بسیار محدود بیشتر شبیه قسمت پخش نشده ای از سریال برره شد. هر چند برای چند ساعت رضا پهلوی تصور کرد شاه است و اطرافیانش هم بازگشت پرشکوه اعلی حضرت را جشن گرفتند تا شاید کورش آسوده بخوابد.

اینکه جمعی برابری-ستیز، یکی را فارغ از تمام نواقصش حاکم دیگران بدانند چندان مهم نیست. اینکه آن بخت برگشته خود را پدر سرزمین ایران بداند هم اهمیت چندانی ندارد. مهم تحلیل این نکته است که چطور یکی بی توجه به منش برابری-طلبی تورکان، سرزمین مادری آنان (آذربایجان) را هبه این بخت برگشته میکند. آیا این هم صرفا قسمتی از نمایشهای سیرک مونیخ بوده یا آنکه آن دلقک بیسواد نماینده جمعیت در حال رشدی در ایران است که باورمند به دروغی تاریخی در حال فرو رفتن در گردابی بی انتها هستند؟

اپیزود سوم: مانقوردها

گرگها و به ویژه گرگ خاکستری (بوزقورد) جایگاه بسیار مهم و نمادینی در فرهنگ ترک‌ها دارد. بنا به اساطیر کهن ترک و از آن جمله اسطوره آسنا، تنها یک پسر (و در روایاتی یک دختر) ترک پس از نبردی خونین زنده می‌ماند و یک گرگ ماده خاکستری او را نجات داده و پرورش می‌دهد. این گرگ بعدها راهنمای او و نسل‌های بعدی می‌شود و بنیان‌گذار ملت ترک به‌شمار می‌رود. لذا گرگ خاکستری نه‌تنها نماد نجات و بقای ترکها، بلکه نماد رهبری و هدایت در شرایط سخت نیز هست. در شعر، افسانه و موسیقی ترک مانند حماسه ارگنه‌کون، گرگ خاکستری اغلب به‌عنوان استعاره‌ای برای آزادی، شکستن قید و بند، و روح سرکش به کار رفته است.

یکی از کاربردهای پیشوند "مان" در  زبان ترکی، ایجاد تخفیف و تحقیر است. لذا "مانقورد" گونه سخیفی است که ویژگیهایی در تنافر با بوزقورد (گرگ خاکستری) دارد. بنا به رمان جاودانه چنگیز آیتماتوف، مانقوردها اسرایی بودند که در اثر فشار و درد ناشی از شکنجه شدن جمجمه هایشان، عقل و حافظه‌ خود را از دست میدادند تا هیچ خاطره‌ای از گذشته، خانواده، زبان یا ملتشان نداشته باشند و عملا برده ای شوند بی‌اراده، بی ریشه و مطیع. در افسانهٔ آیتماتوف، یک مانقورد مادر خودش را هم نمی‌شناسد و به فرمان ارباب، حتی او را می‌کشد. در زبان ترکی و فرهنگ سیاسی-اجتماعی، مانقورد نماد بیگانگی فرهنگی و قطع ارتباط با هویت خویش است. در نقطه مقابل بوزقورد (گرگ خاکستری)، مانقورد فراموش‌کنندهٔ ریشه‌ها، برهم زننده اتحاد و مطیع بیگانه است.

آن موجودی که از نام خود بیزار است و اسم مستعار "وحید بهمن" بر خود گذاشته، مصداق بارز یک مانقورد است. کسی که شهوت شهرت و دیده شدن اسیرش کرده، از تملق و پاچه لیسی قدرتمردان لذت میبرد و شخصیت آسیب دیده خودش که هیچ، سرنوشت یک ملت را هم به امیال ارضانشده بیگانگان گره میزند. دروغ رقت آور است و دروغگو ترسناک و همین اصل، امثال وحید بهمن را به هیولاهایی وحشتناک بدل میسازد. هیولایی که حدّ یقفی برای اوهام پردازی، دروغگویی و شارلاتان بازی ندارد. مثل قارچی که در تاریکی زیست کرده باشد از محفلهای اطلاعات سپاه پاسداران به مجالس رضا پهلوی پناهنده شده، بدون اینکه یاوه هایش در برابر داوری اساتید فرهنگ آزموده یا سلامت عقلش از سوی متخصصین تایید شده باشد. یکی مثل میلیونها سرباز رایش سوم، خمرهای سرخ یا ارتش موسولینی؛ یک وسیله بسط ایده ئولوژی افراطی!

ولی آیا وحید بهمن تنها مانقورد آذربایجان است؟ جواب منفیست. نمونه دیگری که از پله های ترقی نردبان فساد تا بالاترین درجه ممکن بالا رفته، مسعود پزشکیان است. کسی که دقیقا مثل وحید بهمن، با وقاحت تمام آشنایی با زبان ترکی را بهانه ای برای نابودی ترکها کرده است. در خشکاندن دریاچه ارومیه_یکی از مهدهای تمدن ترکها_نقش غیرقابل انکار داشته، مانع اجرای اصل پانزدهم قانون اساسی شده، در تصویب پایینترین بودجه ها  برای استانهای آذربایجان نقش داشته و در تمام این مدت به یک چیز افتخار کرده: غلامی بی چون و چرای رهبری بیگانه! یک مانقورد تمام عیار با سفلگی شخصیتی تثبیت شده که تمام تلاشش را به کار میگیرد تا قدرتمرد استعمارگر را راضی کند. این، همان عکس برگردان به بار نشسته ایست از وحید بهمن. بنا به حکم ترکی، اینان مانقوردهای بی مایه ای هستند که سرزمین و زبان مادری را به حراج میگذارند. ولی براستی چرا آذربایجان گهواره مادر فروشان شده است؟

#آزربایجان

 

کلیدواژه‌ها